تک نویسی
تنهایی مچاله شده گوشه ی اتاق. گاهی وقت ها می شود که به خودم می گویم می شد بهتر باشم، حرف های بهتری بزنم، و یا حداقل سرم را بیندازم پایین و بروم و بروم و بروم و ... . چند شب پیش برای نگار نوشتم ترس از تنهایی ست که باعث می شود حفظ ظاهر کنیم. قدرت تغییر آنچه هستیم، یا به معنی دقیق تر، آنچه از خود برای پیرامونمان ساختیم را نداریم. یکی-دو شب بعدش نوشتم: هدف! باید هدف داشت تا همه ی این ترس ها را جمع بکند و پلی بسازد سمت خودش. درست مثل آهن ربا که به براده های روی کاغذ شکل می دهد. درست یادم نیست قبل یا بعدش دوباره نوشتم: تا حالا شده که کاری را برای خودت انجام بدهی؟! و دقیقا همین. انگار همه ی آنهایی که جدی به دنبالش می گردند هیچ وقت پیدا نمی کنندش،باید اتفاقی بیفتد وسط زندگی ات. فکر می کنم ما هیچ وقت برای خودمان زندگی نمی کنیم، نه به این دلیل که نمی توانیم، که می ترسیم، اینکه آنچه خواهیم شد چقدر ما را از نقطه ای که در آن هستیم پرتمان می کند دورتر، دورتر، دورتر... . این روزها بیشتر از اینکه به هدفم، ترس هایم، تنهایی ام فکر کنم، خیال می بافم، آنقدر که واقعا گاهی یادم می رود الان کجای خیابان ایستاده ام، کجا می روم، و حتی همین چند لحظه پیش به چه چیزی فکر می کردم! شاید اینها را یک نویسنده ی تنها نوشته، بعد رفته کنار پنجره، همانطور که سیگارش را تند و تند پک می زده پنجره های ساختمان مقابل را که قل همینی ست که در آن زندگی می کند تا پایین شمرده، بلند فریاد زده: هفت. هفت تا پنجره فاصله است تا آن دنیا. دنیایی که مردمش ظاهرا در پیاده رو قدم می زنند، می خندند، اشک می ریزند، فال می خرند، ولی هر کدام توی دنیایی که از ذهن دیگران ساخته اند زندگی می کنند. بعد سوزش سیگار را که حالا به آخر رسیده روی انگشتش حس کرده، آن را مکیده، و بدون هیچ تأملی پریده پایین!
[
- من به تو فکر می کنم
: منم ... گاهی...
- گاهی! همیشه مغروری
: تو خوبی؟
- با تو آره
: بی خیال. خدافظ
]
[
: هنوز به استدلالت راجع به اینکه پری ها از کجا می آن اعتقاد داری؟
-آره
: پس فرشته ها از کجا می آن؟
- همون حرفا رو کپی کن، به جای دریا بذار آسمون
: اون وقتا که پرواز نمی کردن! باس می مردن تا بپرن!
-خب مردن
: بی حوصله!! :(
]
و شعر، که قبل از این در کارگاه مان منتشر کرده بودم:
دلت گرفته و تنهایی ات بزرگ شده
¤
صدای شیشه ی شیر و صدای پستانک
صدای قهوه ای چشم های یک کودک
صدای ظرف نشسته، صدای چک چک آب
صدای یک زن خسته کنار تخت، و خواب
صدای پای کسی که عقب عقب برگشت
صدای نزدیکی لبی به لب... برگشت
¤
صدای موسیقی در صدای خنده ی تو
صدای مضطربم که: "الو...الو!...الو؟"
صدای بوسه ی لب های تو به لب هایش
صدای رفتن آغوش تو به شب هایش
صدای من که سرم را به میز می کوبم
صدای پاسخ هر روزه ات: " منم خوبم! "
صدای نامفهومی از آنور گوشی
صدای رد تماس و صدای: "خاموشی!!! "
صدای ماه تمام و صدای بسته ی قرص
صدای قلب گرفته، و "هیچ چی...نه...نپرس! "
صدای زوزه ی گرگی درون حنجره ها
صدای پروازم از تمام پنجره ها
صدای خنده ی عکس مچاله در مشتم
صدای من که تو را با خودم...
نهههههههههه/می کشتم!
صدای قرمز آسفالت و بوق ماشین ها
صدای جیییغ زنی مرده، مثل ما، تنها!
صدای خنده ی تو، تو... در اوج بی رحمی
دلیل این همه غم را چرا نمی فهمی!!!
¤
صدای گریه ی بچه، که توله گرگ شده
در شکست من
بنای نا امیدی محکم است
فکر تعمیری ندارم
تا کند ویران مرا
-بیدل دهلوی-

خیلی کارها هست که در زندگی ام نکرده ام. خیلی کارها هست که در زندگی ام کرده ام. خیلی آرزوهای بزرگ و کوچک هست که هیچ وقت بهشان نمی رسم. اما همه ی آن لحظه ها را فراموش نمی کنم. من دور دنیا را با دوچرخه می زدم. اگر این جنگ لعنتی پیش نمی آمد.