تک نویسی

تنهایی مچاله شده گوشه ی اتاق. گاهی وقت ها می شود که به خودم می گویم می شد بهتر باشم، حرف های بهتری بزنم، و یا حداقل سرم را بیندازم پایین و بروم و بروم و بروم و ... . چند شب پیش برای نگار نوشتم ترس از تنهایی ست که باعث می شود حفظ ظاهر کنیم. قدرت تغییر آنچه هستیم، یا به معنی دقیق تر، آنچه از خود برای پیرامونمان ساختیم را نداریم. یکی-دو شب بعدش نوشتم: هدف! باید هدف داشت تا همه ی این ترس ها را جمع بکند و پلی بسازد سمت خودش. درست مثل آهن ربا که به براده های روی کاغذ شکل می دهد. درست یادم نیست قبل یا بعدش دوباره نوشتم: تا حالا شده که کاری را برای خودت انجام بدهی؟! و دقیقا همین. انگار همه ی آنهایی که جدی به دنبالش می گردند هیچ وقت پیدا نمی کنندش،باید اتفاقی بیفتد وسط زندگی ات. فکر می کنم ما هیچ وقت برای خودمان زندگی نمی کنیم، نه به این دلیل که نمی توانیم، که می ترسیم، اینکه آنچه خواهیم شد چقدر ما را از نقطه ای که در آن هستیم پرتمان می کند دورتر، دورتر، دورتر... . این روزها بیشتر از اینکه به هدفم، ترس هایم، تنهایی ام فکر کنم، خیال می بافم، آنقدر که واقعا گاهی یادم می رود الان کجای خیابان ایستاده ام، کجا می روم، و حتی همین چند لحظه پیش به چه چیزی فکر می کردم! شاید اینها را یک نویسنده ی تنها نوشته، بعد رفته کنار پنجره، همانطور که سیگارش را تند و تند پک می زده پنجره های ساختمان مقابل را که قل همینی ست که در آن زندگی می کند تا پایین شمرده، بلند فریاد زده: هفت. هفت تا پنجره فاصله است تا آن دنیا. دنیایی که مردمش ظاهرا در پیاده رو قدم می زنند، می خندند، اشک می ریزند، فال می خرند، ولی هر کدام توی دنیایی که از ذهن دیگران ساخته اند زندگی می کنند. بعد سوزش سیگار را که حالا به آخر رسیده روی انگشتش حس کرده، آن را مکیده، و بدون هیچ تأملی پریده پایین!

 

[

- من به تو فکر می کنم

: منم ... گاهی...

- گاهی! همیشه مغروری

: تو خوبی؟

- با تو آره

: بی خیال. خدافظ

]

[

: هنوز به استدلالت راجع به اینکه پری ها از کجا می آن اعتقاد داری؟

-آره

: پس فرشته ها از کجا می آن؟

- همون حرفا رو کپی کن، به جای دریا بذار آسمون

: اون وقتا که پرواز نمی کردن! باس می مردن تا بپرن!

-خب مردن

: بی حوصله!! :(

]

 

و شعر، که قبل از این در کارگاه مان منتشر کرده بودم:

 

دلت گرفته و تنهایی ات بزرگ شده

¤

صدای شیشه ی شیر و صدای پستانک
صدای قهوه ای چشم های یک کودک

صدای ظرف نشسته، صدای چک چک آب
صدای یک زن خسته کنار تخت، و خواب

صدای پای کسی که عقب عقب برگشت
صدای نزدیکی لبی به لب... برگشت

¤

صدای موسیقی در صدای خنده ی تو
صدای مضطربم که: "الو...الو!...الو؟"

صدای بوسه ی لب های تو به لب هایش
صدای رفتن آغوش تو به شب هایش

صدای من که سرم را به میز می کوبم
صدای پاسخ هر روزه ات: " منم خوبم! "

صدای نامفهومی از آنور گوشی
صدای رد تماس و صدای: "خاموشی!!! "

صدای ماه تمام و صدای بسته ی قرص
صدای قلب گرفته، و "هیچ چی...نه...نپرس! "

صدای زوزه ی گرگی درون حنجره ها
صدای پروازم از تمام پنجره ها

صدای خنده ی عکس مچاله در مشتم
صدای من که تو را با خودم...
نهههههههههه/می کشتم!

صدای قرمز آسفالت و بوق ماشین ها
صدای جیییغ زنی مرده، مثل ما، تنها!

صدای خنده ی تو، تو... در اوج بی رحمی
دلیل این همه غم را چرا نمی فهمی!!!

¤
صدای گریه ی بچه، که توله گرگ شده

 

 

 

در شکست من

بنای نا امیدی محکم است

فکر تعمیری ندارم

تا کند ویران مرا

-بیدل دهلوی-

 

روزمرگی

من

تصویرهایی پراکنده ام

از تو

وقتی چند متر دیر کرده ای

و جاده

حرفهایی برای رفتن دارد

تو

آینه ای هستی که با خودش 

حرف می زند 

و می شکنی

تا تنهایی قدم های آهسته تری بردارد


[

- تازگیا حوصله م سر می ره، پر از استرسم، همش حس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته!

: ...

- بیا فکر کنیم اگه همه ی گوشی های دنیا خاموش باشه چه اتفاقی می افته

: اولش من از دستت راحت می شم

- دیوونه :)

: بعد تومیمیری

-...

:...

- بعد من میمیرم...یه لیوان آب بیار

: استرس همیشه وجود داره، باید وجود داشته باشه، به هیچ چی امید نداشته باش

]

کششی که عشق دارد, نگذاردت بدینسان

به جنازه گر نیایی...

به مزار

خواهی آمد

-امیرخسرو دهلوی-


من هنوز خواب می بینم

ساعت 17.00

می رسم خانه و یک راست می نشینم پشت میز و به صفحه بندی نشریه می رسم. از خستگی می خوابم.

ساعت 02.00

بیدار می شوم و بخاری را خاموش می کنم. این دومین شب متوالی ست که مسج ها را نفرستاده ام. ناراحتم و ناراحتم و ناراحتم. می خوابم.

ساعت 04.05

از خواب می پرم. درست وقتی داشتم داستان الهام را می چیدم و به تو توضیح می دادم که نشریه را می بندم و حتما تو هم شعر بفرست. خواب بدی بود. خوابم نمی برد. موبایلم را برمیدارم و میگردم و آهنگ را پخش می کنم. "من هنوز خواب می بینم، خواب می بینم..."

 [

- هیچی برام خوشایند نیست.

: خوشایند!!

- خب اینم کلمه س دیگه. وجود داره توو زبانمون، منم ازش استفاده کردم.

: خو حالا!.. منم حالم قاراشمیشه!

- قاراشمیش توو زبانمون نیست، توو فرهنگ عامه س!

: ای مغالطه گر! هست. وقتی یه کلمه رایج میشه، دیگه جز زبان میشه آقای خوشایند!

- چاییتو بریز.

: کم آوردی، کم آوردی، کم آوردیییییی :) 

]

دارد همه ی زندگی ام را در دست

درهای اتاق را به رویم می بست

تنهایی من، که بیشتر می شد

با آن عکس که از تو روی دیوارم هست

خیلی حرف ها هست که قبل از اینکه بیایی وبلاگت را به روز کنی می خواهی بزنی و هی توی سرت وول می خورند. خیلی چیزها هست. می خواهی درباره ی شخصیت فردی و شخصیت اجتماعی بنویسی، می خواهی راجع به شهربازی بنویسی، بله، واقعا شهربازی با همه ی آن اسباب بازی های بی هدف، پر از آدرنالین، بی مصرف، شادی کاذب! می خواهی به فاطمه بنویسی و از " بعد از، بعد از چادر" بنویسی. می خواهی و هیچ وقت نمی توانی.

[

 - چرا ما دیگه حرفای عاشقونه نمی زنیم؟

: بگیر بتمرگم یه جاهایی عاشقونه س رفیق!

- رفیق؟!

: خو!

- :(

: به حرف اول یک ارتباط، یعنی "عین"

- عشق و عاشقی!!

: به چیزبرگر خوشمزه ی "امام حسین"

- تاخر و تقدم واقعا چقدر مهمه؟! اصن مهمه؟

: اوف! آقای خوشایند کافی نبود، شد آقای تاخر و تقدم!! بی خی دادا!

- ...

]

دارم پیر می شوم. هر روز که می گذرد بیشتر به این نتیجه می رسم که هیچ اتفاق خوبی قرار نیست بیفتد. هیچ امیدی به آینده نیست، و یا، کمش امیدی به آینده ی من نیست. اینباکس گوشی ام بالای سه هزار مسج دارد، اما همه اش از ده نفر! انگار من ماده ای باشم که از بین نمی رود، فقط از گروهی به گروه دیگر منتقل می شود، اما، خب، نه دقیقا! هر بار جزئی از من جا مانده و برگشته ام به شهر لعنتی ام! گاهی فکر می کنم به گروه های دوستانم که هیچ وقت ثابت نبوده اند. من با خیلی ها دوستم، آشنایم، سنگ صبور خیلی هاشان هستم، اما واقعا من متعلق به کدام گروهم؟ دوست چیست؟ من کجای این رابطه هایم؟ این ارتباط ها چه ربطی به من دارد؟ بزرگترین دغدغه ی این همه آدم دور و برم با همه ی تفاهم های ظاهریمان، چیست؟ باید راجع به غم بنویسم. راجع به جامعه شناسی غم بنویسم. 

شماره چهارم نشریه اینترنتی فرشته های کاغذی، با نگاه کوتاهی به ادبیات هموفوبیا و شعر دهه هفتاد، همراه با مجموعه ای از شعرها و داستان ها و ترجمه ها و نقدها منتشر می شود. منتظر باشید.

من

نمی خواهم که گویم

حرفی از اندوه دل

می کَنَد

ممممممی کَنَد

چون می تراود از دل خونبار

حرف

-فیض کاشانی-


* به حرف اول یک ارتباط یعنی "عین" / به چیزبرگر خوشمزه ی "امام حسین" - فاطمه اختصاری

* پست "بعد از چادر" فاطمه را بخوانید

داستان خوانی

[

- خوندم

: منم واس خودم عالمی دارم آ

- چای می خوری؟

: می گم بهتر از اینم می شم

- بسه

: چایی بیار

]


برای اولین بار در وبلاگم داستان بخوانید


پری زایی

به جرز عاشورا، ندیده بودم آن علم بلند و سنگین را از حیاط پشتی مسجد بیاورند بیرون و بچرخانند دور ده. همه جمع شده بودند جلوی حمام قدیمی که چند ماهی می شد داده بودند کاشیکاری اش را عوض کرده و شده بود مرده شورخانه. مادرم نشسته بود کنار پنجره ی مغازه ی مش رضا و گریه می کرد و من تکیه داده بودم به تیر چراغ برق. پریشب، حرفش را انداخته بودند، سر شام، بابا می گفت وقتی همچین نحسی توی ده بیفتد باید قربانی داد، گوسفندی هم گذاشته بود کنار. می گفت سالها پیش، زن مش احمد هم پری زایید بود و خودش سر زا رفته بود، بعدش مش احمد بدون اینکه به کسی چیزی بوید پری را برده بوده قبرستان و خاک کرده بود، به قابله هم پول داده بوده که حرفی نزند. فرداش هم زنش را می برند همانجا خاک می کنند. بعد از آن نحسی آمده و همه ی کشت آن سال از بین می رود.

پری را آورده بودند بیرون، توی یک جعبه بود انگار، رویش پارچه سبز انداخته بودند. می گفتند شب عروسی دایی رضا هم آنقدر باران آمد که سیل ده را برداشت. همیشه نحسی دارد. دایی رضا 10 سال بچه دار نشد تا اینکه زنش پری زایید و سر زا رفت، از ترس به همه خبر می دهد. ملا گفته بود عزاداری کنید که نحسی توی ده نیفتد. حتما کسی گناه بزرگی کرده.

جمعیت می رفت پایین رودخانه، نزدیک گودال. آب با سرعت می آمد، میریخت توی گودال، آرام می شد، بعد با سرعت از آن طرف می رفت توی دره. ملا می گفت پری را بیاندازند توی آب، پری ها را باید به آب داد. دفعه ی پیش هم اگر مش احمد پری را به آب می داد همه چیز به خیر تمام می شد.

تابوت روی دوش دایی رضا بود، پشت علم، با آن هیبت و پول های سنجاق شده بهش، پشت ملا، می رفت. نزدیک پایین رودخانه بودیم که نگاهم افتاد به گلناز با پیرهن قرمزش. از وقتی شنیده بود زنِ دایی رضا پری زاییده، ترسیده بود و نمی خواست بچه دار شویم. نگاهم کرد. سعی کردم بهش بفهمانم حالا که ده خالیست بیاید برویم پشت بام ما. هرچه تلاش کردم نشد. خودم را از بین جمعین کشیدم سمت زن ها، گلناز دور می شد. مادرش، دستش را گرفته بود و جلوتر از همه می رفت تا پری را ببیندف درست وقتی که به آب می اندازندش.  نگاهش می کردم و داشتم به حرفهای بابا فکر می کردم. گفته بود، مش احمد بعد از اینکه زنش را دفن کرد، چند ماهی می گفت که دختری با پیرهن قرمز را می بیند که گوشه ی اتاق کز کرده و نگاهش می کند. می گفت، آخر هم دیوانه شد، هرچه جن گیر و رمال هم آوردند افاقه نکرد، مرد. به گلناز گفتم، دیروز، وقتی پشت خرمن ها نشسته بودیم، گفتم تو هم که پیرهن قرمز داری نکند بروی گوشه ی اتاق دایی رضا بشینی و دیوانه اش کنی، گناه دارد. گلناز می گفت دایی رضا اینطور می میرد و نحسی ده می رود. ملا چند جمله ای صحبت کرد، نفهمیدم چه گفت. بعد شروع کرد به قرآن خواندن. چند دقیقه بعد، دایی رضا، پری را که توی یک پارچه سبز پیچیده بودند روی دست گرفت. علم را یک دور چرخاندند. مردم گریه می کردند. توی آن همهمه، نمی دانم مادر گلناز هم دید یا نه، خودم را کشانده بودم کنار آب، تا زانو توی رودخانه رفته بودم جلو، دایی رضا پری را گذاشت توی آب و بدون اینکه نگاه کند، سریع برگشت سمت علم و چسبید به آن و شروع کرد به گریه کردن. جمعیت به دنبال ملا صلوات می فرستادند. من و چند تا از بچه ها، دویدیم جلوتر که پری را ببینیم، دیدم، پاهایش از پارچه زده بود بیرون، روی آب داشت می رفت، به هم چسبیده بودند، انگار دم ماهی باشد. از جمعیت دور شده بودیم، یکهو صدای مردم بیشتر شد، همه دویدند سمت رودخانه. چند تا از مردها را دیدم که شنا می کنند توی گودال. دویدم و از بین آدم ها، تنها گلناز را دیدم روی دست یکی از مردهای ده، خیس بود. افتاده بود توی آب.

دیشب، بابا می گفت گلناز را می برند قبرستان بالا، کنار مادربزرگش دفن می کنند. اما، گلناز، با پیرهن قرمز، الان، کنار چارچوب در ایستاده، و به من خیره شده.


زین طرف "وحشی"

یکی صد

گشته پیوند امید،

گرچه...

گرچه...

گرچه زان جانب به کلی

قطع نسبت ها شده ست!

-وحشی بافقی-

دلت گرفته و تنهایی ات بزرگ شده

این پست با احترم تقدیم می شود به زندگی و مرگ طبیعی

همه چیز طبیعی است، همه چیز، حتی مرگ؛ ما به شکلی طبیعی به دنیا می آییم و خیلی طبیعی می میریم، اما همیشه مسیرهمه ی اتفاق های طبیعی، بی شک غیر طبیعی است، بی شک...


[

- فکر نکن

      : نمی شه

- فکر نکن

      : نمی شه

- فکر نکن

      : نمی شه

[


از دردی مشترک که حالا هستم

تا مردی خسته از خودم، تا هستم

وقتی به تو فکر می کنم، می بینم

تنها هستم، چقدر تنها هستم!

حرف های زیادی هست و خوب می دانی که من بیشتر از اینکه از لب هایم استفاده کنم، با چشم هایم حرف می زنم.


]

: من خیلی وقته به تو فکر نمی کنم

-          منم

: پس چرا شبا میای توو خوابم؟

-          تو چرا قبل خواب به من فکر می کنی؟!

[


این روزها بازیگران جوان و دهه هشتادی ستاره ی سینما را که کارشان را از جلوی دوربین شروع کرده اند می توانیم روی سن تئاتر ببینیم، و این اتفاق خیلی خیلی خوشحال کننده است، اما چرا باید اینطور باشد؟! اولین و به نظر من درست ترین حدس همین جمع کردن اعتبار حرفه ای ست. حالا این را تعمیم بدهید به وبلاگ ها، همین صفحه هایی که روزگاری همه ی ادبیات این کشور را به هم ریخت و اوج داد و خیلی ها را به آب و نان رساند و خیلی ها را به هم! همین ها که یک زمانی قرارهای وبلاگی داشت و تنها راه ارتباطی خیلی ها بود. حالا که فیسبوک هست و پلاس هست و کلوب هست و اتاق های چت یاهو جایشان را داده اند به اسکایپ و آدم ها خیلی فرصت دارند که دیگر لحظه به لحظه هر جا که خواستند با موبایلشان هم فیسبوکشان را چک کنند و اثرشان را منتشر کنند، یک موجی ایجاد شده است که همان ها را به سمت وبلاگ داری می کشد، کسانی که در هر صفحه ی فیسبوکشان 5000 دوست دارند و صفحه ی دوم و سوم راه انداخته اند، باز اعتبار لازم دارند! این وبلاگ ها بخواهیم و نخواهیم جزئی از خاطره ی مشترک و ادبیات دهه ی هشتاد ماست، اعتبار ماست، و باید زنده بمانند، حالا بخواهند در یک فرایند طبیعی فیلترمان کنند یا حتی بی اطلاع حذف کنند و یا حتی اجازه ندهند که بنویسیم!!!

اینها را از میان دوستانم داشته باشید به نمایندگی از همه ی آن اتفاق های طبیعی و کسانی که از اوایل دهه ی هشتاد با اینترنت دایل آپ وبلاگ داری کردند و هنوز نفس می کشند:

سیمپرک

غزل پست مدرن

اکرم رفیعی

رقص روی سیم های خاردار

از این هفته، به هر صورت ممکن، این وبلاگ، هر هفته، به روز می شود.


]

: تو چرا اینطوری شدی؟

-           غم می خورم

: خب سبزی بخور  D:

-          بسه بسه...دیگه نمی خندم!

: :(

-           نگام نکن

: خو گشنمه

-           سبزی بخووور !!!!!!!

: نچ...غم می خورم

-          لااقل درست بخور...مالاچ مولوچ نداره ...:)

: دیدی خندیدییییییی :))))))))))))))))

-          دییییییوووووونهههههه

: نچ، دلقکم ;)

[


و، آنچه مرا به ادبیات وصل می کند:


دنیای من تنهاییِ دیوار بود و

یک پنجره که دوست دارد پر بگیرد

دنیای بی آزادی محکوم به حبس

می خواست رویای تو را در بر بگیرد

 

در من ولی از چشم هایت اشک می ریخت

مردی که با تو عکس های مشترک داشت

افتاده بود از خاطرات روی دیوار

آجر به آجر استخوان هایم ترک داشت

 

با من قدم می زد تو را یک شهر، اما

رویای تو از فکرهایم خسته می شد

آینده ای که پیش رویم بال و پر زد

این پنجره با دست هایت بسته می شد

 

انگار می کوبی به مغزم دردها را

دیوار که به چشم هایم خیره باشد

یک تیغ می خواهد بمیرد روی رگ هام

دنیای پشت شعرهایم تیره باشد

 

چیزی نمانده به فروپاشیِ دیوار

دنیا به آخر می رسد یک روز، تنها

از ما به روی پنجره هایی شکسته

تصویر ماتی مشترک مانده ست برجا
این شعر را با صدای من از اینجا دانلود کنید و بشنوید




گم شدن توی مستطیل ها

چه باید نوشت روز-مرگی را / که باد می­ بَرَد باز برگی را

 

و من که همچنان در سفرم، به جرأت می­ تونم بگم که نصف امسال رو توو جاده­ ها زندگی کردم، امروز که دارم وبلاگم رو بروز می­کنم بوشهرم، شاید هفته بعد اصفهان باشم، کرمانشاه باشم، تهران باشم، نوشهر باشم، نمی­دونم، کلاً این اتفاق خوبی نیست!

 

{

 

- حرف بزن

 

: آخه راجع به چی؟

 

- راجع به من

 

: تو که حرف نداری

 

}

 

اصولاً من در حال حاضر وبلاگ نویس نیستم، یه زمانی بودم، از سال 83 تا 88 مرتب این وبلاگ بروز می­شد، تا اینکه آرشیو رو از دست دادم و ... به خدا آدم افسرده می شه!

 

دوست ندارم واسه خودم قالب بتراشم و خودم رو توو بایدها جا بدم. اینجا وبلاگ منه، اینجا صفحه فیسبوک من، اینجا صفحه گوگل پلاس من، و من همه جا همینم. قرار نیست که اینجا رو حتما با شعر و داستان به روز کنم. این چیزی که الان وجود داره، فقط یه تم هست. و این رو به خودم می گم.

 

سعی­ ام بر اینه که بتونم باز شروع کنم و اینجا بنویسم. شاعر هم نیستم، داستان نویس هم نیستم، منتقد هم نیستم، آخه این چه شاعریِ که ماه به ماه فقط دفترش پر از نیمه کاره­ ها می شه؟!! داستان و نقد هم که بماند. این روزها حالم خوب نیست، اما لبخند می­زنم.

 

{

 

: می دونی چیه؟ دارم به این نتیجه می رسم که پری های دریایی چطور بوجود اومدن

 

- خب چطور؟

 

: یه دیوونه بوجودش آورده، اما دیوونه ی باهوش

 

- من تمام استدلالای تو رو می دونم، حتماً عاشق بوده

 

: خب آره، فقط عشقش رفته بوده سفر، اونور دریا، خب اون موقع ها که رفتن همانا و برگشتن به قیامت. طرفم نشسته هی رو به دریا منتظرش، بعد تو ذهنش اونو تصور کرده که شنا می کنه و میاد که با هم عروسی کنن، منتها واس اینکه بتونه سریعتر شنا کنه، بجای پا بهش باله ماهی وصل کرده، چون لباساشم توو آب شور دریا خیس می شده و از بین می رفته، به بدنش جلبک پوشونده

 

- تو نابغه ای بخدا!

 

: تازه یه فرضیه دیگه ام دارم، اینکه طرف چون خجالتی بوده، اون وقتام مث الان نبود که، اخلاق توو آمریکاشم مُد بود، طرف فقط بالا تنه اش رو تصور کرده :)

 

- چایی می خوری؟

 

}

 

درد دارد همینکه زندانی/ زیر سقف آسمان باشد

 

خبر آنتولوژی غزل پست مدرن رو همه می دونن، به این وبلاگسر بزنید و بیشتر بخونید، مهمترین بخشش این باشه فعلاً که تا آخر دی مهلت دارین.

 

هر چند نقد دارم به وجود این همه سایت و مجله اینترنتی ادبی، البته به شکلی که الان وجود داره و سعی می کنم مقاله ای رو به زودی راجع به دلایش در سایت طغیان منتشر کنم، در عین حال معتقدم که باید زمینه انتشار همه نوع اثری وجود داشته باشه و خوندن و خوندن و خوندن و مسلماً تمرین باعث باز شدن دنیای خیال و تصور می شه، و به هر حال زحمت دوستان و وجود شعر ها و داستان ها و ایده های خوب رو نمی شه نادیده گرفت. پس به سایت های زیر سر بزنید و از خوندن لذت ببرید.

 

لیچار

طغیان

کندو

 

در ادامه­ ی این سایت ها و مجله های اینترنتی، ساموئل کابلی عزیز یه جرقه ای زد و دوماهنامه ای رو با کمک دوستان عزیز دیگه جمع کرد به اسم فرشته های کاغذی، که می تونید شماره اولش رو از اینجا دانلود کنید، و حتماً پرینت بگیرید، بعد با آسودگی خاطر بخونید و لذت ببرید. از شماره­ بعد قراره صفحه بندی ها و ترتیب مطالب متفاوت باشه، خدا رو چه دیدی شاید شماره بعدترشم با شماره قبلیش فرق کنه، خیلی هم خوبه. نکته بعدی اینجاست که من بخش نقد شعر و داستان رو به عهده گرفتم، و البته صفحه بندی شماره بعد، پس منتظر نقدهای شعر و داستان شما هستم، و باز هم البته که می تونید شعر و داستان و نقد فیلم و ترجمه­ هاتون رو هم برام بفرستین. هم اگه دیدار میسر شد دستی ازتون می گیرم، هم تا لحظه دیدار می تونید به آدرس mhasanzadeh13@aol.com ایمیل کنید.

 

محمد حسینی مقدم رو دو بار بیشتر ندیدم، دفعه اول فقط سلام و علیک، دفعه دوم حتی همینم نبود، اما نوشته هاش رو دوست دارم، و از پس نوشته هاش شخصیتش رو، توصیه اکید می­کنم حتماً وبلاگش رو بخونید، مخصوصاً این پست ها رو:

سیاحت غرب

غزل پست مدرن: این ور آب، اون ور آب

 

 

{

 

- میگم خیلی وقته دیگه اون آدمای سابق نیستیم

 

: فرقی نکرده

 

- چرا، تو دیگه به من امید نمی دی، منم دیگه نق نمی زنم

 

: این چایی سرد شده، یکی دیگه بریز

 

}

 

یک نفر راه می رود در من/ شکل گاهی قدم زدن هایت

 

 

از قاب عکسی که مرا بی تو کشیده

از خانه ای که گریه­ هایم را شنیده

از روزهایی که بدون تو رسیده

از زندگی، داری مرا کم می­کنی، کم!

 

از دستبند رنگی­ ام در دست غمگین

لبخند من تنها برای لنز دُوربین

حتی صعود یک فرشته، رو به پایین!

وقتی نباشی هیچ چیزی نیست جز غم

 

تنها بمانی بی خودی دنیا بسازی

ذهنت بگیرد زندگی­ ات را به بازی

بازی کنی با قاب عکسی و، ببازی!!

داری کجاها می­کشی من را عزیزم!

 

دائم قدم می­زد زنی دنیای خود را

هی پاک می­کرد پشت سر جا پای خود را

- پُر می­کنی با عکس­هایت جای خود را؟!

من، خسته ام، از زنده بودن­هایِ بی هم

 

گیجی درون خاطرات مشـ/ترک خورد

لبخندهای من که توی پوستر مُرد

دنیای تو، عشق تو را، از یاد می­ بُرد

]پیدا شدی با دردها در شعر، مبهم [

 

مصرف شدی در قرص­ هایی که مریضم

در یک مداد کهنه که بر روی میزم

هی می تراشم، می...

تمامش کن عزیزم!

تنها صدایم کن، صدایم کن تو...

 

 

 

 

 

این شعر رو با صدای من از اینجا دانلود کنید و بشنوید.

 

 

 

{

 

- خسته شدم

 

: خوبه

 

- تو دیگه دلداریم نمیدی

 

: خب وقتی چیزی خوبه، دلداری واس چی! وقتی خسته ای، لذت در رفتن خستگی هم بالقوه وجود داره

 

- من از نظر روحی خسته ام

 

: بخند

 

- دوباره شروع نکن

 

: بخند – ایییییییییی لووووووو ایییییییی-

 

- این اداها چیه دیگه :)

 

: دیدی خستگیت در رفت

 

- :) چاییت سرد شد...

 

}

 

 

 

ز تو با تو راز گویم، به زبان بی زبانی

به تو از تو راه جویم، به نشان بی نشانی

خواجوی کرمانی

 

 

خبر به دورترین نقطه جهان برسد ...(1)

 

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل

 بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران (۲)

 

 می ترسم، از اینکه باشم، از اینکه حرف زدنی که خوب بلد نیستم رو هم بیام و کلمه به کلمه بزنم، می ترسم  از اینکه حتی بنویسم «درد»، بنویسم «غم»، می ترسم، من از به روز کردن وبلاگم می ترسم...

تا همین لحظه نمی خواستم به روز کنم، با اینکه از دو روز پیش خیلی چیزها نوشته بودم و قرار بود این پست طولانی باشه در شب تولد غمگینم ، اما:

 

مثل مردی که لب ندارد باش

درد لب های بسته می خواهد (۳)

 

دیروز با گروه ژیوار و بی ساران عزیز و خیلی های دیگه باز هم رفتیم آخر هفته رو ، اینبار روستای سنگان و کلی برف نوردی تا آبشار یخی. به صفحه دوستان توی فیسبوک با اسم ژیوار سر بزنین و عضو شید تا از سفرهای بعدی با خبر شین. شاید شما همسفر بعدی ما باشید.

 

{

ای ساربان ای ساربان ، لیلای من کجا می بری

با بردن لیلای من، جان و دل مرا می بری (۴)

(گریه می کنم)

}

 

 قرار بود با داستانی به روز کنم، اما چون هنوز از ویرایشی که کردم راضی نیستم، گذاشتم برای دفعه بعد. دید من به داستان، شعر و بطور کلی هر متن نوشتاری ، نمی خوام بگم خاص، اما تفاوت داره با خیلی از نگاه های دیگه. من همیشه دنبال چفت و بست دادن از لابه لای متن می گردم، کسی که دنبال حل کردن یه معماس.از اینکه این روزها در نقد داستان دوستان خوبم هیچ وقت نظری ندادم که یه اما پشتش نباشه معذرت می خوام. ادعا ندارم خوب می نویسم و خوب نقد می کنم، اما ادعا دارم که متن رو خوب می فهمم.

 

 {

کی اشکاتو پاک می کنه...(۵)

(زار می زنم)

}

 

 کسایی که منو می شناسن می دونن چقدر متنفرم از نظامی بودن، ولی خدمت اجباری سربازی ...خوابید. اول اسفند می رم و تا بیام مونده، می رم نیروی دریایی انزلی، می رم حسنرود و من بدون اینترنت، میمیرم.

 

 {

همیشه،

دردی هست،

که اشک باشد،

زیر باران،

زیر پتو،

خاطره ی،

خنده ات.

}

 

و شعر و همین:

 

توی یک روزنامه پیچیدم

همه دردهای عالم را

تیتر یک جاده را عوض کردم

برساند به تو، که، ماندم را

شکل دستی که باز می گردد

سمت آغوش های محکم را

(صندلی ها به خواب می رفتند

مرد می برد با خودش غم را.

توی شعرش از اول جاده

خط ترمز کشید برگردد

ترس از... از جدا، جدا رفتن

ابرها آمدند تر گردد

آیت الکرسی تو را فوتید، توی گوشیش/بی خطر گردد)

این سفر را نرفته برمی گشت

تا که با تو، تو همسفر گردد

        ***

مرد در خود مچاله ی غمگین

توی شبهای بی تو، بی فانوس

مثل بغضی، به درد چسبیده

شکل آرامشی که اقیانوس

لابه لای کتاب گریه شده

بعد آهنگ، که ، «مرا» تو«ببوس»

مرد در خود مچاله ی غمگین،

مرد در خود مچاله ی غمگین،

مرد در خود مچاله ی غمگین،

گریه می کرد شیشه اتوبوس...

 

 

گفتی: « به روزگاران مهری نشسته...» گفتم:
بیرون نمی‌توان کرد « حتی » به روزگاران (۶)

 

پانوشت:

۱- مرحوم نجمه زارع

۲- سعدی

۳- منصوره لمسو

۴- ترانه ای با صدای محسن نامجو

۵- ترانه ای از ابی

۶- شعری از استاد شفیعی کدکنی و اجرایی زیبا از استاد محمدرضا شجریان

مرد در خود مچاله غمگین/گریه می کرد شیشه اتوبوس

 

به غم،ادامه تو در تن من

به عشق/بازی نکرده ای با هم

به لحظه های تصور کردن تو

درست آن طرف خط،و بهتر، غم...

هستم، زندگی می کنم و می دانم عاشقتم. پس باش، زندگی کن و بدان که عاشقمی.

کم حرفم، فقط نگاه می کنم و همیشه با چشمام حرف می زنم. لعنت به من! پس نگاه کن و با این ترانه عاشقی کن:

« دخترک بیا نترسیم دخترک

بیا دریا رو بدزدیم دخترک...»

 

{

من: نیگا کن، اِ اینقدر ادا در نیار، نیکا کن دیگه (لبخند می زنم)

تو: نیییییییییییییییخوام

من: ببین شوکولات دارم آ....

تو: چشم...زود باش دیگه...زووووووووووووووووووووووووود...من شوکولا.. (عکست رو می گیرم)

  }

« زندگی یک خمیر بازی بود/ شکل روزی که عشق می ورزی »

سلام

وبلاگم بعد از مدتها تبدیل به کُد شده بود پس حذف کردم و دوباره ساختم. سعی می کنم آرشیو رو انتقال بدم. توی این مدت خیلی ها لطف کردن و این صفحه رو که سالی می گذشت و به روز نشده بود از یاد نبردن. از همه ممنونم. مخصوصاً از تو.

{

"تویی نازنینم، صمیمی ترینم، الهی بمیرم، غمتو نبینم...تویی نازنی.."

تو: آخی (لبخند می زنی)

من: می دونی!

تو: نمی دونم

من: می دونی

تو: نچ

من: دوستت دارم

تو: اینو که مییییی دونستم (می خندی)

}

همیشه دوست داشتم رشت زندگی کنم. خب بچه شمالم. اما هیچ وقت نمی خواستم اصفهان باشم. مجبورم. پس این روزهام رو اصفهان سپری می کنم. مثلاً کار می کنم. دعا کنید برگردم شمال.

چند ماهی هست که صفحه فیسبوکم رو فعال کردم. به لطف دوستان، اونجا بر خلاف خیلی از جامعه های اینترنتی تبدیل به مکان خیلی مناسی واسه شعر و شعر و شعر و ادبیات شده. ولی این روزها صفحه دکتر موسوی و فاطمه اختصاری و محمد حسینی مقدم، به لطف خودشون غیرفعال شده، منتظریم این لطف رو از سر ما کم کنن و برگردن.

عاشق سفر کردنم، رفتن به هر جایی که میشه. توی 6 سالی که کرمانشاه بودم تقریباً همه اون استان رو گشتم. ماه پیش هم که برگشتم، با دوستان رفتیم بابایادگار، که از مناطق زیارتی اهل حق های کرمانشاست. هفته پیش هم با بی­ساران عزیز و دوستان ژیواری رفتیم روستای ابیانه. جای همه شما خالی. مخصوصاً تو.

{

من: روسریت رو بردار

تو: نمیشه

من: اینجا که کسی نیست

تو: چرا، تو هستی

من: من کسی ام؟

تو: نه...تو همه کسی (می خندیم، روسریت رو برمیدارم)

من: موهات رو دوست دارم

تو: خودمو چی؟

من: بریم آشپزخونه

تو: چرا:

من: اگه بتونی میرزاقاسمی درست کنی... تو رم دوست دارم (لبخند می زنی)

}

« باید قوی باشی، ببین، باید قوی باشی »

بعد از دو بار فیلتر شدن وبلاگ، و بعد از چهارشنبه ها ، اینبار دکتر موسوی با جمعه ها برگشته و شنبه های خبرگزاری سایوک ، پس به غزل پست مدرن سر بزنین و روی لینک ها کلیک کنید. به وبلاگ فاطمه اختصاری هم که به روز است سر بزنید. بعد از شصت روز با دو کار خوب برگشته و لینک pdf کتاب خودش و محمد حسینی مقدم. پیشنهاد می کنم از دست ندید.

{
"دوباره دل هوای با تو بودن کرده، نگو این دل دوری عشقتو باور کرده، دل من خسته از این دست به دعاها بردن، همه آرزوهام با رفتن تو ...

من: خاموشش کن

تو: چرا؟

من: آین آهنگ منو میبره به صبحگاهای زندان. اونوقت همش اینو می ذاشتن

تو: تو زندان؟!!

من: آره، همش یادت می افتادم ...گریه ام می گرفت

تو: آخی، مرد زندانی من..یادته اون کاغذ که بت دادم؟

من: آره، مگه میشه یادم بره؟!! دارمش (لبخند می زنم)

}

« به دی جی بگو یه پا مورتزارت بره »

کمتر کسی هست که شاهین نجفی رو دوست نداشته باشه. پیشنهاد می کنم آلبوم جدیدش "سال خون" رو دانلود کنید و گوش کنید. لینکش هم بگردین پیدا می کنین. این روزها با دردهای مشترک سپری می شه:

«زندگی فارغ از معنی

زندگی فقط یعنی

مث یه مهره بازی کرده شدن

مث یه مرده راه رفتن »

{

" خانوم فروغی همسایه پیرم، نگو تموم شد دارم میمیرم، خانوم فروغی موهات سپیده، بازم غروب شد منم دلگیرم، خانوم فرو...

تو:چته؟

من: خسته ام

تو:  سرت رو بذار رو پام یکم لالا کن، خوب می شی روانی من (می خندی، سرم رو می ذارم رو پات)

}

و شعر:

« می خواستم با صدای خودم هم بذارم، اما آپلودسنتر مناسبی پیدا نکردم، دوستان اگه می شناسن لطف کنن بگن، تا اضافه کنم »

از عمودی قدم زدن های ِ...

از نگاهی که رو به پایین ِ...

از دو پای به سقف چسبیده

زندگی یک سقوط غمگین ِ...

 

(سوسک های پرنده بی بال

توی یک قوطی تن ماهی)

 

می پرم از هوای تو بیرون

می شوم بچه ای سر راهی

ناگهان می رسی کسی از راه

ناگهان ... دوووور می شوی فرضم

گریه ها رشد میکند در من

سوسکها میدوند در مغزم

به سرم می زند که عشقت را...

به سرم می زند که سعدی را...

 

(زندگی پیچ می خورد در من

می خورم سوسک های بعدی را)

 

دود می کرد خاطراتت را

خم شدم توی زیرسیگاری

درد می کرد زندگی ام را

مشت در قاب عکس دیواری...

راه رفتن درون یک جعبه

فکر کردن به خاطراتی که...

در فضا و زمان خمیده شدن

زندگی توی مختصاتی که...

هی عمودی قدم زدن، تا کی؟

مثل این سوسک های مشکی که...

هی عمودی قدم زدن های

بی تویِ روسری زرشکی که...

 

می خورم از هوای غمگینت

توی یک قوطی تن ماهی

سوسک های پرنده بی بال

می شوم بچه سوسکی گاهی

{

" تو عزیزی، تو عزیزی، تو عزیزترین عزیزی واسه من، توی زندگیم عزیزم، همه چیزی واسه من.."

من: بخند، خنده آت رو دوست دارم

تو:چشم (می خندی، نگاهت می کنم و می خندم)

تو: تو چته؟

من: هیچی...مست خنده هاتم  (لبخند می زنم)

تو: هستم

من: هستم

(مداد رو برمی دارم و شروع می کنم به نوشتن)

}