ساعت 17.00

می رسم خانه و یک راست می نشینم پشت میز و به صفحه بندی نشریه می رسم. از خستگی می خوابم.

ساعت 02.00

بیدار می شوم و بخاری را خاموش می کنم. این دومین شب متوالی ست که مسج ها را نفرستاده ام. ناراحتم و ناراحتم و ناراحتم. می خوابم.

ساعت 04.05

از خواب می پرم. درست وقتی داشتم داستان الهام را می چیدم و به تو توضیح می دادم که نشریه را می بندم و حتما تو هم شعر بفرست. خواب بدی بود. خوابم نمی برد. موبایلم را برمیدارم و میگردم و آهنگ را پخش می کنم. "من هنوز خواب می بینم، خواب می بینم..."

 [

- هیچی برام خوشایند نیست.

: خوشایند!!

- خب اینم کلمه س دیگه. وجود داره توو زبانمون، منم ازش استفاده کردم.

: خو حالا!.. منم حالم قاراشمیشه!

- قاراشمیش توو زبانمون نیست، توو فرهنگ عامه س!

: ای مغالطه گر! هست. وقتی یه کلمه رایج میشه، دیگه جز زبان میشه آقای خوشایند!

- چاییتو بریز.

: کم آوردی، کم آوردی، کم آوردیییییی :) 

]

دارد همه ی زندگی ام را در دست

درهای اتاق را به رویم می بست

تنهایی من، که بیشتر می شد

با آن عکس که از تو روی دیوارم هست

خیلی حرف ها هست که قبل از اینکه بیایی وبلاگت را به روز کنی می خواهی بزنی و هی توی سرت وول می خورند. خیلی چیزها هست. می خواهی درباره ی شخصیت فردی و شخصیت اجتماعی بنویسی، می خواهی راجع به شهربازی بنویسی، بله، واقعا شهربازی با همه ی آن اسباب بازی های بی هدف، پر از آدرنالین، بی مصرف، شادی کاذب! می خواهی به فاطمه بنویسی و از " بعد از، بعد از چادر" بنویسی. می خواهی و هیچ وقت نمی توانی.

[

 - چرا ما دیگه حرفای عاشقونه نمی زنیم؟

: بگیر بتمرگم یه جاهایی عاشقونه س رفیق!

- رفیق؟!

: خو!

- :(

: به حرف اول یک ارتباط، یعنی "عین"

- عشق و عاشقی!!

: به چیزبرگر خوشمزه ی "امام حسین"

- تاخر و تقدم واقعا چقدر مهمه؟! اصن مهمه؟

: اوف! آقای خوشایند کافی نبود، شد آقای تاخر و تقدم!! بی خی دادا!

- ...

]

دارم پیر می شوم. هر روز که می گذرد بیشتر به این نتیجه می رسم که هیچ اتفاق خوبی قرار نیست بیفتد. هیچ امیدی به آینده نیست، و یا، کمش امیدی به آینده ی من نیست. اینباکس گوشی ام بالای سه هزار مسج دارد، اما همه اش از ده نفر! انگار من ماده ای باشم که از بین نمی رود، فقط از گروهی به گروه دیگر منتقل می شود، اما، خب، نه دقیقا! هر بار جزئی از من جا مانده و برگشته ام به شهر لعنتی ام! گاهی فکر می کنم به گروه های دوستانم که هیچ وقت ثابت نبوده اند. من با خیلی ها دوستم، آشنایم، سنگ صبور خیلی هاشان هستم، اما واقعا من متعلق به کدام گروهم؟ دوست چیست؟ من کجای این رابطه هایم؟ این ارتباط ها چه ربطی به من دارد؟ بزرگترین دغدغه ی این همه آدم دور و برم با همه ی تفاهم های ظاهریمان، چیست؟ باید راجع به غم بنویسم. راجع به جامعه شناسی غم بنویسم. 

شماره چهارم نشریه اینترنتی فرشته های کاغذی، با نگاه کوتاهی به ادبیات هموفوبیا و شعر دهه هفتاد، همراه با مجموعه ای از شعرها و داستان ها و ترجمه ها و نقدها منتشر می شود. منتظر باشید.

من

نمی خواهم که گویم

حرفی از اندوه دل

می کَنَد

ممممممی کَنَد

چون می تراود از دل خونبار

حرف

-فیض کاشانی-


* به حرف اول یک ارتباط یعنی "عین" / به چیزبرگر خوشمزه ی "امام حسین" - فاطمه اختصاری

* پست "بعد از چادر" فاطمه را بخوانید